خاطرات دفترخانه (قسمت هفتم) – جوانهای امروزی
پرویز رضایی
پرسیدم: مگه چند وقته که ازدواج کردید؟ گفت: هنوز ازدواج نکردیم اما دو ماهی هست که عقد هم هستیم. شهرستان دوره و من هم باید مغازه را اداره کنم و وقت ندارم برای همین بابام خواست تا وکالت بفرستم خودش کار طلاق را انجام بده!
عجیب به نظر می رسید!
سوال کردم: طلاق برای چی؟ مگه چه مدت با هم معاشرت داشتید؟ گفت: دو ماه پیش مادرم از شهرستان زنگ زد و گفت: دختری را برای من نشان کرده. خانواده محترمی هستند و دخترشان هم بَر و رو دار و با نجابته! منم یه پنجشنبه جمعه رفتم شهرستان و بعد از مراسم خواستگاری هم عقد کردیم و برگشتم تهران !
گفتم: خب حالا چه مشکلی پیش آمده که قصد طلاقش را داری؟ گفت: نمیدونم. بابام گفت خانواده عروس سر جریان مهریه دبه کردند و گفتند باید زیادش کنید. تعداد سکههای دختر ما از خواهرهای داماد خیلی کمتره! بابام هم ناراحت شده و گفته نمیخواید نخواید بهم میزنیم!
جوان عین خیالش نبود. پرسیدم: تو چطور با یک دختری که هیچ شناختی از او نداشتی با یک مراسم خواستگاری حاضر شدی یک عمر باهاش زندگی کنی ؟
نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و بعد چند لحظه گفت: ببخشیدها ما از آن جوانهای امروزی نیستیم که با دوست دخترشان ازدواج میکنند.